یکی بود یکی نبود...
يك مرغ حنايي كوچولو همراه با دوستانش در مزرعه زندگي ميكرد.دوستان او يك سگ خاكستري، يك گربهي نارنجي و يك غاز زرد بودند.
يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد، "من ميتوانم با اين دانهها، نان درست كنم...
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك ميكند تا اين دانهها را بكارم؟
سگ گفت: من نميتوانم.
گربه گفت: من دلم ميخواهد ولي كار دارم و نميتوانم.
غاز گفت: من امروز بايد به بچههايم شنا ياد بدهم و نميتوانم.
مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانهها را كاشت.
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي ميتواند در درو كردن گندم به من كمك كند؟
سگ گفت: من بايد به شكار بروم.
گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم.
غاز گفت: من بالم درد ميكند.
مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام ميدهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندمها را درو كرد.
مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك ميكند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟
سگ گفت: من نميتوانم.
گربه گفت: من نميتوانم.
غاز گفت: من هم نميتوانم.
مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند.
مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك ميكند تا با اين آرد نان بپزيم؟
ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانهاي آوردند.
مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت.
نان تازه و داغ، بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك ميكند تا نان را بخوريم.
سگ گفت: من كمك خواهم كرد.
گربه گفت: من كمك خواهم كرد.
غاز گفت: من كمك خواهم كرد.
اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد.
مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد.

نظرات